List

یادش به خیر دورۀ دبیرستان، فیزیک و شیمی و جبر نیز به کتابهای درسی مان اضافه می شد. درست یادم نیست که چه کسی این فکر وعقیده را در مخ من و دوستانم جای داده بود که « درس خواندن همراه با سختی و مشقت، موجب می شود که خوب بخوانی و هرچه خواندی خوب یاد بگیری.» برای مهرناز گرسنگی و تشنگی مشقت بود. امّا برای من و دوست جان که از نه سالگی به روزه گرفتن عادت داشتیم، این دو را به راحتی تحمّل می کردیم. حتّی بعضی وقتها روزۀ صواب می گرفتیم و از مادربزرگ جایزه دریافت می کردیم. برای دوست جان نوشیدن چائی داغ و سوختن زبان مشقت بود. بیچاره برای این که نمرۀ بهتری داشته باشد چقدر چای داغ نوشید و چقدر زبانش سوخت. آخرش هم به خوردن چای داغ عادت کرد و ازبر کردن درس رفت پی کارش. من برای یاد گرفتن اسامی اسیدها و بازها و صطح اصطکاک و … و بدون پوشیدن کت ، به حیاط باصفای خانه مان می رفتم و قدم زنان درس می خواندم. درس خواندن که چه عرض کنم. یکی دو صفحه ازبر می کردم و یک دفعه چشمم به شاخۀ گل های رز و درخت گوجه سبز می افتاد و خاطرات تابستان از جلوی چشمم همچون سریالهای جذاب تلویزیون رژه می رفتند. اگر این رز گل داشت …، اگر این گوجه سبز..، اگر این درخت گلابی …و و در نهایت اگر روی حوض یخ نمی بست. وقتی به زحمت ذهنم را متوجه درس می کردم، صدای مادرم بلند می شد که :« یازیخ قیز، بیا یک استکان چای داغ بخور تن و جانت گرم شود.» گاهی وقتها راستی راستی خسته شده و روی نیمکت بزرگی که گوشۀ حیاط بود ، می نشستم به آسمان آبی نگاه می کردم.
آسمانی آبی که هرازگاهی میزبان ابرهای پراکنده بود. روزی از روزهاچند تکه ابر سفید پراکنده را دیدم که همراه با نسیم ، همچون دخترکان سفیدپوش یهشتی به آرامی می رقصیدند. گاهی همچون عاشق و معشوقی که پس از سالها جدائی به هم رسیده اند، با اشتیاق به هم نزدیک شده، همدیگر را در آغوش گرفته و درهم ادغام می شدند. زمانی دو ابر کوچک قهر کرده و ازهم دور می شدند و ابری بزرگتر که گویا مادر یکی از این ابرهاست ، جلو می آمد و پادرمیانی می کرد و ابرها را درآغوش می گرفت و آشتی شان می داد. قهر و آشتی شان، مثل قهر و آشتی من و دوست جان بود. سرانجام دو ابر کوچک و سفیدِ همچون برف،  به هم می پیوستدند و اسب سفیدبالی را می ساختند و به طرفم می آمدند. آماده می شدم که سوار بر بال رویائی اسب سفیدم، به آسمانها پر بکشم که صدای مادرم بلند می شد و اسبم را فراری می داد. دستپاچه شده و می خواستم که جواب مادر را سریع بدهم و ابرها و اسب سفید بالم را برگردانم. می گفتم :« هنوز نه، درسم تمام نشده.» و او با کنایه جواب می داد:« زود باش بیا خونه . یئمه یینن دویمادین یالاماغنان دویاجاخسان؟/ با خوردن سیر نشدی ، می خواهی با لیسیدن سیر شوی؟» و من مجبور به رفتن، بر ابرهای سفیدم دست تکان می دادم و به خانه می رفتم.

  Posts

März 25th, 2023

آن روز، اوّلِ نوروز

مادرم، جان و دلمآن روز سه شنبه اوّل فروردین 1402 مصادف با 21.03.2023 بود. آری اوّلین روز از نوروز. آخرین […]

März 8th, 2023

به بهانه هشتم مارس، نیمۀ شعبان، مادرم

مادرم، مهربانم، فداکارم، باید بودی و امروز « روز جهانی زن و نیمۀ شعبان » را به تو تبریک می […]

März 3rd, 2023

در رثای مادرم

دیندیرمیون قان آغلارامآنام، مهربانیم گئدیببوینو بوکوک بیر بلبلمگولوم گولوستانیم گئدیبهجران اوتوندا یانیرامروحوم، بوتون جانیم گئدیباوددا یاندی افغانیمدانبیلدی کی جانانیم گئدیبدیندیرمیون […]

Februar 23rd, 2023

نادر ابراهیمی می گوید

من در یک لحظه، غفلتا، وقتی بسیار جوان بودم و کمک کارگر فنی در صحرا، عاشق صحرا شدم. غفلتا، نمی […]

Februar 21st, 2023

هر سرانجام سرآغازی است

آتش بدون دود – جلد هفتم – هر سرانجام سرآغازی استآلنی به بهانه سردردها و سنگ کلیه های شدید که […]

Februar 20th, 2023

فرق مبارز مومن با ظالم بی ایمان

عیبِ جهانِ ما: عیبِ جهانِ ما این است که هنوز در برابر مردِ واقعی، دستکم یک نامرد وجود دارد و […]

Februar 18th, 2023

آتش بدون دود – جلد ششم

آتش بدون دود – کتاب ششم – هرگز آرام نخواهی گرفتآلنی – مارال، همراه با تحصیل و سخت کوشی در […]

Februar 17th, 2023

آتش بدون دود- جلد پنجم

عبداللّه مای لس: نخستین ترکمنی که به مجلس شورا راه یافت و سالها به خاطر مشروطیت مبارزه کرد. به همین […]

Februar 11th, 2023

آتش بدون دود – جلد پنجم – حرکت از نو

آلنی و مارال در تهران سرگرمِ تحصیل و سیاست هستند. دخترشان آیناز در اینجه برون کنار مادربزرگش ملّان زندگی می […]

Februar 1st, 2023

آتش بدون دود – کتاب چهارم

از عشق سخن باید گفتهمیشه از عشق سخن باید گفت.می گوید: عشق ترجیع بندی ست که هیچ رُجعتی در آن […]