روزه در روزهای گرم و طولانی تابستان با همه سختی ها و گرسنگی و تشنگی هایش برای خودش عالمی داشت. خوابیدن در حیاط همراه با نوازش نسیم خنک تبریز ، لذتی خاص داشت. آدمی دلش نمی خواست بیدار شود. اما آفتاب بی انصاف می تابید و با ما قاوالاقاشدی بازی می کرد. او می آمد و ما گوشه لحاف و متکایمان را به طرف سایه می کشیدیم. بالاخره خورشید خانم پیروز می شد و گرمایش ما را فراری می داد و بساط خواب را برمی چیدیم. تا وقت نماز ظهراحساس گرسنگی نمی کردیم.
بعد از افطار ، اعضای فامیل به نوبت در خانه ای دور هم جمع می شدیم و با خوردن زولبیا و بامیه و قورابیه و اهری و میوه های خنکی چون هندوانه و خربزه و طالبی یخی ، شکم مبارکمان را به اندازه کافی سیر می کردیم. دلمان می خواست موقع برگشت هم یک کمی بخوریم و بخوابیم و برای خوردن سحری بیدار نشویم. اما مرحوم مادربزرگمان دعوایمان می کرد و می گفت : مگر شما ها زبانم لال گاو و گوسفند و مرغ و خروسید که غمتان فقط خوردن و شکم را سیرکردن باشد؟ روزه بدون نماز صبح هیچ ارزش و ثوابی ندارد. آن وقت سحر بیدار می شدیم وشاید یک کمی می خوردیم . اما نوشیدن یک لیوان چائی با آبلیمو مثل نماز صبح اجباری بود. می گفتند جلوی عطش فراوان را می گیرد.هنگام اذان ظهر وضو می گرفتیم و برای خواندن نماز به مسجد ویجویه می رفتیم. بعد از اقامه نماز و دعای روز به مسجد دیکباشی و آخر سر به مسجد مولانا می رفتیم و نماز قضا می خواندیم و پس از رفتن ملا ما می ماندیم و مسجد. با دخترها دور هم جمع می شدیم و شال و کلاه و دستکش توری با قلاب می بافتیم. پدربزرگم با دیدن بافتنی های ما عصبانی می شد و می گفت : آخر این دستکش و کلاه و شال در روزهای زمستان شما را گرم نگه نمی دارد که ؟ چرا بیهوده زحمت می کشید ؟
گاهی خواب می ماندیم و بدون نوشیدن چائی با آبلیمو، روزه می گرفتیم. آن وقت اثر این چائی را حس می کردیم تشنگی امانمان را می برید. اما ما هم برای خودمان غرور داشتیم . با دختر همسایه سر توانائی مان مسابقه می گذاشتیم. یک روز بی آبی چه مشکلی دارد . جانیمیز ساغ اولسون بابام ( جانمان به سلامت بابام جان) آن وقت بعد از افطار آقاجانمان به ناز شستمان آفرین می گفت و به ما جایزه یک روز سینمای بعد از افطار می داد. چه روزهای خوشی بود. پسته و تخمه و کانادادرای زرد رنگ کوچک ، بعد از افطار آن هم داخل سینما.