بچه که بودیم دو دوست بسیار صمیمی و مهربان و همدرد و همراز هم بودیم. با هم مشق می نوشتیم . با هم بازی می کردیم و با هم سربه سر کوچکترها می گذاشتیم. در عالم کودکی مان زندگی شاد و بی غمی داشتیم. یکی از نگرانی های جدی ما ، اوضاع کارنامه هایمان بود. معدل یا نمراتی که قابل قبول مادرانمان نبود کتک جانانه ای برایمان به ارمغان می آورد. برای تسکین خودمان به مصداق چوب معلم گله هر کی نخوره خله ، ما هم می گفتیم چوب مامان جون گله هرکی نخوره خله. یادش به خیر خشم مادرمان ، حیاط خانه و فرارمان به گوشه ای از حیاط و چشم به انتظار پدر ماندن ، این ناجی ، این قهرمان روزهای کودکی مان . او که به خانه می آمد ، دستش را می گرفتیم و وارد اتاق می شدیم. بعضی وقتها دلم برای پریناز عجیب می سوخت . آخر حیاط خانه شان خیلی کوچک بود و مادرش می توانست با یک چشم به هم زدن بگیردش و حسابی تنبیه اش کند. اما خدائیش ما هر دو بچه های خوبی بودیم و کمتر تنبیه می شدیم.
مادردوست جان گل های شمعدانی و عروس ( بگونیا ) پرورش می داد. اواخر خرداد که کارنامه هایمان را می گرفتیم و خوشحال به خانه برمی گشتیم یکی از گلدانهای کوچک عروس یا شمعدانی را به من جایزه می داد و خوشحالم می کرد.
امروز درهوای سرد و زیر باران بدون وقفه ، داشتم گلهای شمعدانی و عروس را از باغچه درآورده و داخل گلدان می کاشتم که به جای گرم منتقلشان کنم ، یاد مادر دوست جانم افتادم. راستی که زمان چه شتابان می گذرد وخبر کوچ عزیزان از این دنیا ، می رسد. دو سه سالی است که درگذشته است. زنی که هفت دختر زائید به امید پسر. اما دخترانش یکی پس از دیگری موفق و باعث سربلندی والدینشان شدند. روح همه رفتگان شاد.