امروز هشتم مارس و روز زن است. روز تبریکات دل خوش کنکی و تمجید و تعریف و سرایش اشعار نغز . به اعظم فکر می کنم که آرزو می کرد یک چشمش کور و یک پایش چلاغ می بود و مذکر به دنیا می آمد. حکیمه را به یاد می آورم که آرزو می کرد ویجنتی مالای فیلم های سنگام و سورج و رام و شام ، باشد و همینطوری الکی توی فیلم ها و کنار گلها و در حال شنا آواز بخواند و هندی برقصد. طفلکی فکر می کرد زنان هندی در دریایی از گل و سنبل غوطه ورند و او عقب مانده. آرزوی اشرف را به خاطر می آورم که دلش می خواست ایندیرا گاندی یا مارگرت تاچر باشد و قدرت را به دست بگیرد. آنوقت خودش می داند چه کند و چه نکند. صدای خشمگین و ناچار لیلی در گوشم می پیچد که دیگر دلش هیچ نمی خواست و پشیمان بود از دختر شهری و باسواد بودن و بارها گفته بود که کاش از اهالی کوره دهی بود. از آن دهات « سازیم دینقیل» که مردمش بجز آرد و گندم و نان هیچ چیز دیگری را نمی شناختند . چه برسد به سواد و حق و حقوق. خون سرخ ولو شده بر سنگفرش حیاط خانه فهیمه و فریاد ای وای دخترم مادرش را می شنوم که در سوگ دختر نوجوانش که در یک روز ساکت خود را از پشت بام خانه به دو طبقه شان پایین انداخت و مرد . با تکه کاغذی که از خود به یادگار گذاشت. « دلم می خواهد بمیرم همین. » سرانجام در خودم و افکارم غرق می شوم. من نیز مثل بقیه دوستانم آرزوهائی داشتم . من نیز دلم می خواست گاندی و تاچر و .. و … باشم. گاهی از خدا می خواستم برای یک روز هم که شده من شوهرم شوم و شوهرم من . آن روز با او آن کنم که با من کرد.نه به قصد انتقام ، بلکه به قصد آگاهی . تا بداند که ستم چقدر درد دارد.