سال جدید تحصیلی شروع شد. دانش آموزان و معلمین به استقبالش رفتند. روپوش بچه ها ، جنب و جوش دانش آموزان و اولیا مرا به گذشته ها برد. به روزهائی که پدرو مادر، ما را به بازار می بردند. آن زمانها بازار تبریز به این وسعت نرسیده بود. بازار در باشماقچی بازاری و امیر بازاری و شیشه گرخانه و … و خلاصه می شد. از شیشه گرخانه دفتر و خودکار و خودنویس و مداد و خط کش و جلد نایلونی و کاغذ کادو و نوار چسب و سریش می خریدیم. بجز این ها خوردنی های خوشمزه تبریزی مانند : لوقا ، اریس ، قرابیه ، سوت شیرنی سی ، نقل و نبات ، تسبیح شیرنی سی و …و آنجا فراوان بود. فضای شیشه گرخانه بوی عطر و گل و عنبر می داد. بعد نوبت به باشماقچی بازاری می رسید. پدر برای هر کدام یک جفت کفش می خرید. آخر سر هم روپوش و کت و شلوار خریداری می شد. آه یادم رفت دختر بچه ها روبان هم به سر می زدند. روبان سفید برای کلاس ششمی ها و روبان قرمز برای کلاس پایین تر ها . جنس روبان پارچه ای یا پلاستیکی بود. با موهای شانه زده و روبان به سر به مدرسه می رفتیم. عده ای از دخترها چادر به سر می کردند و عده ای دیگر بدون چادر به مدرسه می رفتند.
با چه شوقی برای دفترها و کتابهایمان جلد می گرفتیم. پدر با حوصله در جلد گرفتن کتاب و دفترهایمان کمک مان می کرد. چه روزهائی داشتیم .
هفته اول مدرسه به شادی می گذشت . پس از سه ماه تعطیل ، دوباره همکلاسی هایمان را می دیدیم . دلمان از دیدن اولیای مدرسه شاد می شد. بابا و ننه مدرسه را بیشتر از هر کسی دوست داشتیم. الحق والانصاف آنها تا حدودی جای خالی پدر و مادرمان را در مدرسه پر می کردند. بیمار که می شدیم ما را به خانه می رساندند. وسط ظهر که در مدرسه می ماندیم مواظب ما بودند. مادر سرایدار مدرسه مان که زنی بسیار پیر بود گاهی برای ما مثل و حکایتی تعریف می کرد. وقتی به بهانه عید فطر و قربان و نوروز سراغش می رفتیم با بازوانی گرم ما را در آغوش می کشید. انگار که نوه هایش هستیم. اگر چه سالهای سال است که او را ندیده ام اما چهره چروک خورده و قامت خمیده اش ، انگشتان حنائی رنگش از نظرم محو نمی شود. چقدر مهربان و دوست داشتنی بود آن پیرزن.
اما همان هفته اول مهر ماه نیز وسط ظهر مدرسه می ماندیم. گوشه ای از حیاط روزنامه ها را پهن می کردیم و می نشستیم. از سفرهای تابستانی مان ، فیلم هائی که دیده ایم ، از سرانجام قصه های ر. اعتمادی که در مجله جوانان به چاپ می رسید و از طنزهائی که در همین مجله می خواندیم ، سخن می گفتیم.
به بهانه اول مهر ماه به یاد مرحوم خانم امینی یک دقیقه سکوت می کنم و فاتحه و یاسین می خوانم و از خدا برایش آرامش روحی و بهشت برین آرزو می کنم.
برای معلمین عزیزم اگر در قید حیاتند سلامتی و آرامش و برای رفتگان روحش شاد آرزو می کنم.