نمی دانم اسمش چیست . از خرید به خانه برمی گردم .نه قلاده ای بر گردن دارد و نه صاحبش پیداست. با صدائی خشن و بلند به طرفم می آید و واق واق می کند. می ترسم. می خواهم کیسه خرید را به زمین بیاندازم و فوری در خانه را باز کرده و وارد شوم. او به من نزدیک و نزدیک تر می شود. می خواهم فریاد بکشم ، اما صدا در گلویم خفه می شود. صدای زنی را می شنوم که با خشم و فریاد می گوید : جکی ، بس کن ، برو کنار خانم از تو می ترسد.
حالا فهمیدم اسمش جکی است. با شنیدن صدای زن سر جایش می ایستد و تکان نمی خورد. اما این برایم کافی نیست. قفل به دست و با وحشت نگاه می کنم. خاتون قد بلند و چاق و مو حنائی جلو می آید و عذرخواهی می کند.می گویم : سگ شما یک کمی عصبانی است. آیا بهتر نیست موقع بیرون آمدن قلاده به گردنش بیاندازید؟ خیلی ترسیدم.
می گوید : نترسید. این بیچاره غریب و ترسوست. اگر داستانش را بشنوید دلتان به حالش می سوزد. برای دیدار از والدینم ، به وطنم لهستان رفته بودم. هنگام بازگشت وسط کوچه بچه ها را دیدم که گوئی یکی را دوره کرده و با چوب و چماق به جانش افتاده بودند و صدایی شبیه به ناله سگ بلند بود . فکر کردم دارند یکی از بچه ها را می زنند. بوق زدم و اهمیت ندادند. مجبور از اتومبیلم پیاده شده و جلو رفته و با داد و فریاد و تهدید متواری شان کردم. بعد از متواری شدن آنها این بیچاره را دیدم که زخمی و خونین افتاده و ناله می کند. نگو که بچه های بی تربیت و بی رحم این بدبخت را کتک می زدند. خواستم که برگردم ، اما دیدم که این سگ احتیاج به کمک دارد. سوار اتومبیلم کرده و سر راه برایش غذا خریده وشکمش را سیر کرده و با خود به اینجا آوردم. دو کار خیر انجام دادم. هم جانش را نجات دادم و هم برایش خانه امنی تهیه کردم. حالا اینجا خریدن این نوع سگ پول زیادی می خواهد.
می گویم : اما این حیوان خطرناک است. ممکن است به یکی حمله کند.
می گوید : نه، او با این سرو صداها می خواهد از خودش دفاع کند. می خواهد مرا متوجه خودش بکند که کسی کتکش نزند. آن اوایل از انسانها خیلی می ترسید. طفلکی اعصابش خراب شده بود. حالا خدا را شکر که بهتر است. دوست خوبی هم برای من است.شما نگران نباشید. کافی است که با مهربانی صدایش کنید.