اگر زندگی دنده عقب داشت ، به چهل و چند سال پیش برمی گشتم. به سالهائی که دختر مدرسه ای بودم و پدر و مادرم جوان و سرحال بودند. مادرم 20 ریال می داد که از دست فروش سر کوچه برای خودم عروسک بخرم و من خوشحال از خانه بیرون می پریدم و عروسک خریده و با عجله به خانه برمی گشتم. از مادر و خاله بزرگ چند تکه پارچه می گرفتم و برای عروسکم لباس نو می دوختم. برای سر بی مویش نیز از نخ و کاموا ، موی بلند درست کرده و گیسو می بافتم.
پدرم دو تا ماهی قرمز می خرید و داخل تنگ می انداخت و به ما قول می داد که هنگام پر کردن حوض ، ماهی ها را داخل حوض بیاندازد تا انجا در خانه بزرگشان شاد و راحت زندگی کنند. اما من نگرانشان بودم چون می دانستم گربه و کلاغ نمی گذارند آب خوش از گلوی طفلک های کوچولو پایین برود.
باز پدرم با شوق فراوان آجیل چهارشنبه سوری می خرید و تکه های چوب را روی هم می انباشت و آتش روشن کرده و همه از روی آتش می پریدیم. صدای قیل و قال اهل خانه بلند بود. عجب جنب و جوشی و دل خوشی.
برای شام هم زرشک پلو و مرغ داشتیم. همه دور هم جمع شده و می خوردیم و از چهارشنبه سوری خوش یمن لذت می بردیم.
اداره پست در ماه اسفند پرکارتر می شد. چون زمان ما از موبایل و اینترنت و غیره خبری نبود. برای عرض تبریک سال نو کارت تبریک و پاکت و تمبر و صندوق زرد رنگ سر کوچه ، در خدمت مان بود. چقدر از رسیدن کارت تبریک خوشحال می شدیم.