اولین روز درس بود . وارد خیابان فرعی شدم . ساختمان کودکستان ، دبستان ، گزامت ، رئال و … و … همه در یک خیابان و نزدیک به هم بود . گوئی وارد سامان مئیدانی خودمان با مدارس مختلف عفت و گلستان و باغبان و شهید حقیقی و رازی و امت و … شدم . خیابان و میدانی که پر از دانش آموزان ریز و درشت بود . اینجا هم بچه ها کیف به دست و بعضی ها با عجله و دوان دوان به مدرسه می رفتند . پسری که کیف مدرسه اش را روی دوشش انداخته بود، در حال خوردن ساندویچ و با حال و هوای خودش به در ورودی نزدیک می شد که دختری مو طلائی و باریک اندام ناگهانی از جا جهید و روی کول پسر سوار شد و ساندویچ را نیز از دستش گرفت ودر حالی که یک بازویش را دور گردن پسر حلقه کرده بود شروع به خوردن کرد. پسر دادی کشید و دختر زود پائین پرید و در حالی که به سرعت می دوید وارد سالن شد. یک لحظه احساس غربت کردم. چقدر دلم می خواست در آن لحظه شاهد طناب بازی و ایاق جیزیغی، گرگم و گله می برم، دختر بچه ها باشم .
همراه با همکارم وارد کلاس شدم. کلاس یک کمی بزرگتر از کلاسهای ولایت ما بود. دانش آموزان پشت میز بزرگ دور هم نشسته بودند. من نیز کنار همکارم نشستم. فضای کلاس متفاوت بود اکثر بچه ها موطلائی و چشم آبی بودند. رنگ پوست پسر بچه ای شکلاتی تیره بود. جل الخالق چقدر خوش رنگ! به این پسربچه سیاه پوست می گویند؟! همکارم بعد از معرفی من، درس را شروع کرد. تا از یکی سوالی می پرسید، پاسکال جواب می داد. معلم هم آهسته می گفت:« پاسکال لطفا حرف نزن.» اما من کم کم حوصله ام سر رفت. معلم رو به کارین کرد و سوالی پرسید. پاسکال اولین کلمه اش را تمام نکرده بود که دخالت کردم و پرسیدم:«اسم شما کارین است ؟ »جواب داد:« نه خانم من پاسکالم: .گفتم:« پس تا زمانی که ازشما سوالی نشده جواب ندهید.» با تعجب نگاهم کرد و خاموش شد و تا آخر زنگ نیز بجز مواقعی که معلم صدایش می کرد حرف نزد روبروی من آرتور نشسته بود. آرتور سینه خیر روی میز تکیه داده و زانوهایش را روی صندلی گذاشته بود. گاهی همکارم به او تذکر می داد که بهتر است درست بنشیند و او بله را می گفت و عمل نمی کرد. بعد از یک ربعی صبرم تمام شد و گفتم:« آرتور پاهایت را از روی صندلی بردار و درست بنشین.» آرتورچشم بر چشمانم دوخت و روی صندلی نشست. کلاس آرامی داشتیم . گویا بچه ها معلمی با روش کلاس داری متفاوت می دیدند. زنگ بعد به کلاسی دیگر رفتیم. همکارم شمعدانی را روی میز گذاشت و شمع را روشن کرد و از بچه ها خواست شمعدان را نقاشی کنند و به سایه و نور شمع نیز دقت کنند. آنا شمعدان را کشید و زودتر از همه تمام کرد و بعد دو پروانه در دو طرف شمع کشید. گفتم:« گل را فراموش کردی. یک شاخه لاله نیز کنار شمعدان بکش.» گفت:« می ترسم حرارت شمع پژمرده اش کند.» گفتم:« به جای گل نگران پروانه هاین باش که به شمع خیلی نزدیک شده اند. کم مانده که بسوزند.» گفت:« کار پروانه سوختن است. می بینید در خانه هم تا چراغ را روشن می کنیم پروانه ها دورش جمع می شوند آخر سر هم می سوزند و صبح مرده و سوخته شان را جمع می کنیم. پروانه ها می سوزند و به بهشت می روند و سلام ما را به عزیزانمان می رسانند.»
عزیزینم آخشاملار/ عزیز من عصرها
لامپا یانار آخشاملار/ گردسوز می سوزد عصرها
شمع اوتوندا پروانا / پروانه در آتش شمع
هزین یانار آخشاملار/ آهسته می سوزد عصرها
امیلی در حالی که مشغول رنگ آمیزی نقاشی اش بود زیر لب ترانه هائی را زمزمه می کرد.
گفتم:« سر کلاس که ترانه نمی خوانند.»
جواب داد:« اما من می خوانم. آخر می خواهم سوپراستار آلمان شوم. به قول مادرم بهترین صدا را دارم. هنگام شستن ظروف، آواز می خوانم و مادرم خوشش می آید.»
گفتم:« من هم هنگام کار در آشپزخانه از صدای نتراشیده و نخراشیده خودم خیلی خوشم می آید.»
پرسید:« شما برنامه سوپراستار را تماشا می کنید؟»
جواب دادم:« بله و بیشتر برای شنیدن جوابهائی که دیتا بولن به شرکت کنندگان می دهد. می بینی چقدر توهین می کند. چقدر بد و بیراه تحویل بیچاره ها می دهد؟ البته حق هم دارد کسی که صدا و تیپش به خوانندگی نمی خورد می آید و می خواهد به عنوان بهترین خواننده انتخاب شود.»
دخترک با اعتماد به نفس تمام گفت:« خوب حق دارد هر عزیزدردانه مامانش می آید و میخواهد سوپراستار شود. این که نمی شود. برای برنده شدن تیپ و صدائی مثل من لازم است. سال بعد من هم شرکت می کنم. لطفا فراموشم نکنبد و حتما به من رای بدهید.»
گفتم:« از جوابهای دیتابولن نمی ترسی؟ جلو دوربین و میلیونها بیننده سکه یک پولت کند؟ »
گفت:« دروازه موفقیت روی آدمهای ترسو بسته است. من از جوابهای این آدم نمی ترسم و مطمئن هستم که در مقابل صدا و هیکل مناسب و برازنده من سر تعظیم فرود خواهد آورد.»
همکارم که حرفهای ما را گوش می کرد گفت:« امیلی جان برای سوپراستار شدن خیلی وقت داری. بهتر است به کلاس موسیقی بروی و تمرین کنی و…. »
زنگ به صدا درآمد . داشتیم از کلاس بیرون می آمدیم که میشل جلو آمد و گفت:« من چند شب است که نمی توانم بخوابم. چه کار کنم؟ » همکارم پرسید:«دوباره پرخوری کردی؟» گفت:« نه فیلم ترسناک دیدم.»
بعد از اینکه از کلاس دور شدیم آهسته گفت:« شبهائی که میشل پرخوری می کند نمی تواند خوب بخوابد. پر خوری را هم دوست دارد . باید جلسه بعد حکایت آشیوا را برایش بخوانیم و یک مقدار چاشنی رعایت رژیم غذائی را قاطی کنیم تا بلکه موثر واقع شود» سپس از روش کلاس داری من محترمانه انتقاد کرد. گویا معلم باید خیلی آرام و دوستانه به بچه بگوید که وسط حرف همکلاسی اش نپرد، شلوغی نکند، سر کلاس آواز نخواند. ممکن است کودکی بی ادبی کند و الی آخر.
یاد مدارس خودمان و احترام و ترس بچه ها از معلمین به خیر. اگر چه مادرم می گوید ایران خیلی تغییر کرده. آداب و رسوم و اوضاع مردم آنگونه که تو پانزده سال پیش دیده ای بسیار تغییر کرده است.