پیرمرد با سن حدود هشتاد و چند سال، به قول ما جانی سولو و قوی هیکل است. دورتادور دیوار کوتاهش پر است از میوه و سبزیجاتی که خودش می کارد و پرورش می دهد. هر روز که نوه جان قند و عسل را می بیند، صدایش می کند و برایش یک مشت میوه تازه ( تمشک و انگور و توت فرنگی و خیار و گوجه فرنگی و هر میوه و سبزی که رسیده) می چیند و می دهد. گوحه فرنگی ها و خیار تازه و قلمی اش که حرفی ندارند. نوه جان گوجه فرنگی دوست ندارد،الّا گوجه فرنگی محصولِ حیاطِ پیرمرد. چند روزیست که پیرمرد به سختی بیمار و در بیمارستان بستری است و وارد حیاط که می شوی ، دیگر طنین صدای بم اش را نمی شنوی. دیگر کوچولو را صدا نمی کند که کجائی ؟ زود باش بیا بچین که دیر کنی کلاغها چشم طمع می دوزند و می چینند و می خورند. زنش می گوید که حالش خوب نیست و ما همگی با نگرانی، برای سلامتی اش دعا می کنیم. و مولانا چه زیبا می گوید که (از محبت حزن شادی می شود )