یک جفت سیاه و یک جفت نارنجی خوش رنگ، چقدر زیبا بودند. با هم شنا می کردند و می خوردند و می خوابیدند. راحتی شان را فراهم کرده بودم. آب و غذای مرتب، گیاهان آبزی تازه و خوش آب و رنگ، تعویض مرتب آب آکواریوم، خلاصه که به نظرم کم و کسری نداشتند. اما یکی پس از دیگری مردند و فقط یکی زنده ماند. مرحوم فریدون مشیری در آخرین مصراع از شعر آزادی می گوید:« لیک آزادی گرامی تر عزیز» حالا وقتی به این آنجل تنهایم خوب نگاه می کنم، دچار عذاب وجدان می شوم. طفلک گوئی دارد داخل زندان انفرادی این طرف و آن طرف می رود. یعنی از تنهائی داخل محوطه ای با آب راکد، دلش تنگ نمی شود؟! چند بار تصمیم گرفتم به مغازه ماهی فروشی ببرم و به فروشنده هدیه کنم. آنها مکان مناسب دارند و رهایش می کنند تا داخل اکواریوم بزرگ همراه بقیه همنوعانش زندگی کند. اما چه کنم که هم دلم راضی نشد و هم هاله گفت:« آنجل خان، به این نوع زندگی عادت کرده است. بگذار کنارت بماند.»